شعر نا سروده
يك نهال نو شكفته تا ابد ،
گل نمي دهد !
موج مي زند هواي گرم !
ماه
-چشم مات مار كور-
خيره مانده بر
هاف ابر ماده ،
هوف ابر نر !
ناگشوده همچنان
يك گره به پاي معضلي !
محو مي شود درون مه
سايه خميده كسي !
نانشسته يك كلاغ روي شاخه چنار !
يك سوال بي جواب
جان خويش را ،
براي يك محال پست مي كند !
كنفرانس شعر برگزارمي شود ،
بي حضور هيچ شاعري !
يك پسر ، پدر نشد !
مانده تا طلوع ماه !
پيچ و تاب مي خورد كسي ز درد استخوان
تا شود همان كه بود
تا شود همان !
يك نفر به جرم قتل خويش دستگير مي شود ،
بي پليس و پاسبان !
خيس اشك مي شود كلاه يك جوان ،
در كيوسك پادگان !
يك اميد ، نا اميد ماند !
چشم وا نمي كند
لاك پشت كوچكي
بر جهان ناشناس !
پاره پاره دفتري !
رشته رشته روي خاك ،
گيس هاي چون كمند دختري !
رسالت
پيامبر جوان
زمين به زمين و
آسمان به آسمان
مي گردد تا به معجزه ي نگاه،
جهان را با ريگي آشنا كند!
ريگي ساده
كه در حاشيه هر رودخانه ي ساده تري يافت مي شود!
همه مي دانند،
كلاغ ها و هندوانه ها هميشه بوده اند
لق لق آب
از چهار ستون جلبك ها
براي گوش،حرف تازه اي نيست!
با اين همه
سياهي چشم و سرخي زبان
گم گشته هاي ديرين خد را جست و جو مي كنند!
بودن
چشم با ز کنیم ،
در ابتدا و انتهای هر چه تاکنون دیده ایم ،
چیزی را خواهیم دید
که آن را هرگز ندیده ایم !
گوش کنیم ،
میان صدا ها ،
صداهایی را خواهیم شنید
که آن را هرگز نشنیده ایم !
بچشیم ،
میان طعم ها ،
مطمئنا طعمی نو را
در دهانمان حس خواهیم کرد !
لمس کنیم ،
قطعا دست روحمان ،
بر سٶال یا جوابی ناشناخته خواهد لغزید !
بو کینم ،
مطمئنا عطری نو را
استشمام خواهیم کرد !
برویم ،
مطمئنا به راه هایی نو
خواهیم رسید !
نترسیم ،
نترسیدن ما را به حسی خواهد رساند ،
که با همه وجودمان
نامحسوس است !
حسی برتر از زندگی ،
برتر از مرگ
ورای قیل ها و قال ها وتلاش ها !
ورای سکوت و ترس و اضطراب !
برگردیم ،
مطمئن در آنچه دیدیم و شنیدیم و بوییدیم و خوردیم و لمس کردیم...
و در آنچه که احساساتمان بود !
زندگیمان لم تغیرمان بود !
چیزی تازه تر خواهیم یافت !
چیزی تازه تر از فردا !
از کدام زاویه
سفال کهنه ی گران قدر
لبه های خود را
طلایی درخشش این همه نور کده است ؟
از کدام خورشید ؟
ابله
سنگ اندیشه به افلاک مزن ! دیوانه !
چون که تو انسانی و از تیره سر طاسانی !
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو!
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی !
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را،
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی !
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز،
کشتی دیده به توفان و خطر میرانی !
مست از هندسه ی روشن خویشی ! مستی !
پشت در آینه در آینه سرگردانی !
بس کن ! ای دل ! که در این بزم خرابات شعور،
هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی !
لب به اسرار فرو بند و میندیش به راز!
ورنه از قافله ی مور و ملخ درمانی !
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت