loading...
پـَـــنـــدِ فـــــــــــــارســـــی - پندفارسی - پندفا - پندها
عارف بازدید : 327 سه شنبه 14 آبان 1392 نظرات (0)





شعر نا سروده

 

يك نهال نو شكفته تا ابد ،

گل نمي دهد !

موج مي زند هواي گرم !

ماه

-چشم مات مار كور-

خيره مانده بر

هاف ابر ماده ،

هوف ابر نر !

ناگشوده همچنان

يك گره به پاي معضلي !

محو مي شود درون مه

سايه خميده كسي !

نانشسته يك كلاغ روي شاخه چنار !

يك سوال بي جواب

جان خويش را ،

براي يك محال پست مي كند !

كنفرانس شعر برگزارمي شود ،

بي حضور هيچ شاعري !

يك پسر ، پدر نشد !

مانده تا طلوع ماه !

پيچ و تاب مي خورد كسي ز درد استخوان

تا شود همان كه بود

تا شود همان !

يك نفر به جرم قتل خويش دستگير مي شود ،

بي پليس و پاسبان !

خيس اشك مي شود كلاه يك جوان ،

در كيوسك پادگان !

يك اميد ، نا اميد ماند !

چشم وا نمي كند

لاك پشت كوچكي

بر جهان ناشناس !

پاره پاره دفتري !

رشته رشته روي خاك ،

گيس هاي چون كمند دختري !








رسالت

 

پيامبر جوان

زمين به زمين و

آسمان به آسمان

مي گردد تا به معجزه ي نگاه،

جهان را با ريگي آشنا كند!

ريگي ساده

كه در حاشيه هر رودخانه ي ساده تري يافت مي شود!

همه مي دانند،

كلاغ ها و هندوانه ها هميشه بوده اند

لق لق آب

از چهار ستون جلبك ها

براي گوش،حرف تازه اي نيست!

با اين همه

سياهي چشم و سرخي زبان

گم گشته هاي ديرين خد را جست و جو مي كنند!









بودن

چشم با ز کنیم ،

در ابتدا و انتهای هر چه تاکنون دیده ایم ،

چیزی را خواهیم دید

که آن را هرگز ندیده ایم !

 

گوش کنیم ،

میان صدا ها ،

صداهایی را خواهیم شنید

که آن را هرگز نشنیده ایم !

 

بچشیم ،

میان طعم ها ،

مطمئنا طعمی نو را

در دهانمان حس خواهیم کرد !

لمس کنیم ،

قطعا دست روحمان ،

بر سٶال یا جوابی ناشناخته خواهد لغزید !

 

بو کینم ،

مطمئنا عطری نو را

استشمام خواهیم کرد !

 

برویم ،

مطمئنا به راه هایی نو

خواهیم رسید !

 

نترسیم ،

نترسیدن ما را به حسی خواهد رساند ،

که با همه وجودمان

نامحسوس است !

حسی برتر از زندگی ،

برتر از مرگ

ورای قیل ها و قال ها وتلاش ها !

ورای سکوت و ترس و اضطراب !

 

برگردیم ،

مطمئن در آنچه دیدیم و شنیدیم و بوییدیم و خوردیم و لمس کردیم...

و در آنچه که احساساتمان بود !

زندگیمان لم تغیرمان بود !

چیزی تازه تر خواهیم یافت !

چیزی تازه تر از فردا !

از کدام زاویه

سفال کهنه ی گران قدر

لبه های خود را

طلایی درخشش این همه نور کده است ؟

از کدام خورشید ؟









ابله

سنگ اندیشه به افلاک مزن ! دیوانه !

چون که تو انسانی و از تیره سر طاسانی !

زهره گوید که  شعور همه آفاقی تو!

مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی !

در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را،

چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی !

راز در دیده نهان داری و باز از پی راز،

کشتی دیده به توفان و خطر میرانی !

مست از هندسه ی روشن خویشی ! مستی !

پشت در آینه در آینه سرگردانی !

بس کن ! ای دل ! که در این بزم خرابات شعور،

هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی !

لب به اسرار فرو بند و میندیش به راز!

ورنه از قافله ی مور و ملخ درمانی !





 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 332
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 245
  • آی پی دیروز : 53
  • بازدید امروز : 884
  • باردید دیروز : 102
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 986
  • بازدید ماه : 1,251
  • بازدید سال : 10,155
  • بازدید کلی : 367,913