سلام.خداحافط
سلام
خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار.
غریب
مادر بزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام.
کاکل
با تو
بی تو
همسفر سایه خویشم و به سوی تو می آیم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دل و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گل های یاد تو سپرده ام
و کفش های زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من !
کاکل زرتشت
سایه بان مسیح...
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان.
بی کرانه
در انتهای هر سفر
در آیینه
دارو ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل !
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است.
گم گشته ام کجا !
ندیده ای مرا ؟!
نگاه ها
چشم ها،
چشم ها...
تاکنون چنین بوده است و
هرگز برملا نکرده ام!
با هر نگاهی،
ذهن و دلم
به ارتعاش اضطرابی نه چندان موهوم،
به نوسان می افتد!
چنین پیداست که باید پاسخ گوی همه ی نگاه ها باشم!
همه حرف ها و
سکوت ها ی دهشتناک!
چنین می اندیشم در تاریک روشن اتاق
و به سمت آینه
به نرمی سرک می کشم!
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت