باد ما را خواهد برد...
باد ،
پرده ها را آرام تكان ميدهد
و ما
بچه هاي خوش باور
لبريز از اضطراب و اميد ،
زواياي نيمه روشن را به هم نشان ميدهيم !
درختان سبزند و
ماشين ها و گنجشك ها
بلند بلند چيزي مي گويند !
اينجا نيز ،
حرفي به ارزش يك ليوان
آب خنك
به دست دلي نميرسد !
بايد برگرديم !
بايد به جايي برگرديم كه رنگ دامنه هايش
تسكين بخش اندوه بيپايانمان باشد !
به جايي كه چون خاشاك هاي پوسيده ،
از لابهلاي شاخه هاي سرسختتر ،
به خاك جارو شده رسوب كنيم !
باد ،
ما را خواهد برد !
خواهد برد و باران
به خاك تبديلمان خواهد كرد !
به خاكي كه طلاست
و مرگ را غير قابل تغيير ساخته است
خاك ،
خاك گس حسادت و حيات !
آوار رنگ
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
اولين و آخرين
خورشيد ، جاودانه مي درخشد
در مدار خويش
ماييم كه پا ، جاي پاي خود مي نهيم
و غروب مي كنيم ، در هر پسين.
آن روشناي خاطر آشوب
در افق هاي تاريك دور دست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟
اي راز
اي رمز
اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت