سي صد سال...
بويايي كافي نيست ،
شنوايي هم و چشايي و حس لامسه و بينايي !
به سلامي كه كسي گفت به ما ،
در خيابان در كوه !
ميكشد جاذبهي حلقه دستي
دستهاي دل و ذهنت !
وقتي نيستي ت به كاري
به سلامي كه شنيدي و گذشتي از آن !
به كلاغي كه سپيدار همه عمرش را اره كردي با فكر
تا كه با چوب نه چندان خوبش
ميز تحريري بسازي ، دفتر هم...
گاهگاهي نه هميشه ، چند لحظه
حق با توست !
سي صد سال ؟
قارقار گفتن و رؤياي پنيري ديدن ،
به بزرگي همين ميز...
گريه در يك لحظه ، زندگي سي صد سال !
ميلاد
هر چيز از جايي آغاز ميشود !
از پايان انگاره ها !
چندي از اتفاق نميگذرد !
نگاه كنيد !
اين همه منظومه هاي بينظم ،
دودها خون بنفش سياراتند
و گازها رؤياهاي سرگردان هر گردونه !
خيز ياكريم ،
چشم گرد گربه و شوري نمك !
ميخواستم امروز شعري تازه بنويسم !
به سادگي همين شيشه شفاف سبز
يخ چال سفيد !
نه تو ايمان داري ،
نه من...
تنها با آمدن نوزادي
خدا به خانه ما خواهد آمد !
چتر
و زني را ديدم كه در تاريكي ايستاده بود
و بوي علف هاي خشك شده مي داد
و چشم هاي غريبي داشت
و عشق را نمي فهميد
و لباس هاي زيبايش را،
بر حسب عاريت از مادرش قرض گرفته بود
و وقتي نگاه نمي كرد پرنده عجيبي را در ذهن تداعي مي كرد
و مشخص نبود كه چه وقت گريه كرده است !
و مرد،
- كه زير باران چتري در دست داشت – مقابل راه ايستاد !
زن و شوهر همديگر را ناباورانه نگاه كردند !
مرد،وقتي نگاه نمي كرد
پرنده عجيبي را در ذهن تداعي مي كرد !
او چشم هاي غريبي داشت !
آن ها وحشت زده خيره به هم ماندند
و مدت ها هيچ نگفتند...
تا سر انجام هم صدا و هم زمان نجوا كردند :
عشق و رؤياهايم...
و براي اينكه پايان خود را ،
از اين تجربه سنجيده باشند ،
دست ها را به طرف هم دراز كردند !
و لحظاتي بعد ،
آن ها دست يكديگر را گرفته و محتاطنه به راه افتادند !
آشفته از توهمي كه آرام آرام ،
در قلب هاشان ته نشين مي گشت !
آ« ها،شادمانه به صورت هم لبخند زدند ،
بي آنكه اين بار نجوا كنند !
نه!عشق هيچ گاه هم سفر عقل نمي شود...
دست ا را حلقه كردند و
زير يك چتر به كوچه ي بزرگي پيچيدند
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت