به سه چیز تکیه نکن
غرور ،دروغ وعشق،
آدم با غرور می تازد،
با دروغ می بازد وبا عشق می بازد.
____________________________________
در ابتدایی خوانده ام بابا به ما نان می دهد
کوکب خانم سفره را به سرزده میهمان می دهد
اما حالا حسنک آنطرف با گوسفندان همنشین
چوپان دروغگو اینطرف به گرگها اسکان می دهد
____________________________________
دروغ نیست اگر بگویم. که بی تو، زنده مانی میکنم ، نه زندگانی !
____________________________________
کاش خدا سه چیز را نمی آفرید
غرور،دروغ،عشق
تا هیچ گاه کسی از سر غرور به دروغ دم از عشق نزند
____________________________________
اگر کسی می گوید که برای تو می میرد دروغ میگوید!!! حقیقت را کسی میگوید که برای تو زندگی می کند
____________________________________
دروغگو ، تو مگه نگفته بودی ستاره ی من فقط تویی ؟
حالا میبینم اون بالا داری باعث درخشیدن بقیه ی ستاره ها هم میشی !
____________________________________
امروز تولد پينوكيوست به خاطر اين كه يادي از اين عروسك چوبي دروغ گو بشه يه دروغ در مورد من بگو و برام بفرست
____________________________________
دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود.
____________________________________
داستایوسکی كسی كه به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد، كارش به جایی خواهد رسید كه هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد.
____________________________________
هر کس بد ما به خلق گوید ما دیده به بد نمی خراشیم ما نیکی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم.
____________________________________
تو به من بگو زشت! من به تو می گم قشنگ! بذار جفتمون به هم دروغ گفته باشیم!
____________________________________
عشق رو اد کن . غم رو دلیت کن . دروغ رو هک کن . از معرفت کپی بگیر . برام اف بذار . و این اس ام اس رو واسه عزیزترینت سند کن ...
____________________________________
روزي دروغ به حقيقت گفت : ميل داري با هم به دريا برويم و شنا كنيم ، حقيقت ساده لوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به كنار ساحل رفتند ، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ حيله گر لباسهاي او را پوشيد و رفت . از آن روز هميشه حقيقت عريان و زشت است ، اما دروغ در لباس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود
دروغ گفته ام
اگر بگويم وجودت گرمي بخش زندگيم نيست دروغ گفتهام،
اما چگونه ميتوانم اينطور آرام و صبور به انتظارت بنشينم وقتي نميدانم پس از طلوع آفتاب کدامين روز به ديدارم خواهي آمد؟
نميدانم چه کسي بر پيشاني من واژه انتظار را نوشته است که اينگونه بايد تاوان اين پيشاني نوشت شوم را پس بدهم؛ خاموش باشم و دم نزنم و براي گشايش کارهايم فقط دست به دعا ببرم.
نميدانم کدام طلسم را به تقديرم بستهاند و کداميک از خدايان شوم زندگيم را نفرين کردهاند که دشمنانم را شاد و مي خوار ميبينم و خودم را اينسان حقير و بي مقدار!!
با دنيايي آرزوي بر باد رفته؛ به اميدي که روزي دري به روي روزگار سياهم گشوده شود....!
با تو سخن ميگويم. تو را که رنگ زندگي خطابت ميکنم. قرار بود به زندگيم رنگ سپيد بزني اما اکنون چشمانم جز سياهي مقابل خود نميبينند.
جسارت دستانت کو که روز نخست با من از سپيدي سخن گفت و به شبهايم نويد خورشيد داد؟
اگر بگويم بي تو شاد زندگي ميکنم دروغ گفتهام،
اما اينسان که خودت را باختهاي، نميتواني شادي را برايم به ارمغان بياوري.
وجودت را مثل روزهاي گذشته برايم شعله ور کن تا از حرارت قلبت آتش بگيرم و خاکستر شوم.
به زندگيم رنگ طراوت بزن.... سپيدم کن
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت