اینک تو کجا هستی ای یار من
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی ؟
و آیا به ضعف و خواری من مینگری ؟
و از شکیباییام آگاهی ؟
کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم
کجا هستی ای عشق من ؟
آه
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم
جبران خلیل جبران
اینک تو کجا هستی ای یار من
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی ؟
و آیا به ضعف و خواری من مینگری ؟
و از شکیباییام آگاهی ؟
کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم
کجا هستی ای عشق من ؟
آه
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم
جبران خلیل جبران
تنهايي را ترجيح بده به تن هايي که
روحشان با ديگريست
تنهايي تقدير من نيست
ترجيح من است
جبران خليل جبران
مُزد عاشقي
رنج است
اما اين رنج
روشني مي بخشد
از دلي عاشق
که مي شکند
موسيقي و ترانه مي تراود
جبران خليل جبران
اولين شاعر جهان
حتماً بسيار رنج برده است
آنگاه که تير و کمانش را کنار گذاشت
و کوشيد براي يارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشيد احساس کرده
توصيف کند
و کاملاً محتمل است که اين ياران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند
جبران خليل جبران
اگر توانسته باشم در قلب يک انسان
پنجره جديدي را به سوي او باز کرده باشم
زندگاني من پوچ نبوده است
زندگاني تنها چيزي است که اهميت دارد
نه شادماني و نه رنج و نه غم يا شادي
تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست
براي خودت زندگي کن
زندگاني را به آن سان که خود مي خواهي زندگي کن
و از اين رهگذر است که تو
وفادارترين دوست انسان خواهي بود
من هر روز تغيير مي کنم
و در هشتاد سالگي هم ، همچنان تجربه مي آموزم و تغيير مي کنم
کارهايي را که به انجام رسانده ام
ديگر به من ربطي ندارد ، ديگر گذ شته است
من براي زندگي هنوز نقدينه هاي بسياري در اختيار دارم
جبران خليل جبران
سکوت را ميپذيرم
اگر بدانم
روزي با تو سخن خواهم گفت
تيره بختي را ميپذيرم
اگر بدانم
روزي چشمهاي تو را خواهم سرود
مرگ را ميپذيرم
اگر بدانم
روزي تو خواهي فهميد
که دوستت دارم
جبران خلیل جبران
براي خاطر عشق به من بگو
آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه ميکشد
نيرويم را ميبلعد
و ارادهام را زايل ميکند ؟
خطاست اگر بينديشيم عشق
حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودني مجدانه است
عشق ثمرهي خويشاوندي روحي است
و اگر اين خويشاوندي در لحظهاي تحقق نيابد
در طول ساليان و حتي نسلها نيز
تحقق نخواهد يافت
جبران خليل جبران
اي عشق که دستان خداييت
بر خواهشهاي من لگام زده
و گرسنگي و تشنگيم را
تا وقار و افتخار بالا برده
مگذار توان و استقامتم
از ناني تناول کند
و يا از شرابي بنوشد
که خويشتن ناتوانم را
وسوسه ميکند
بگذار گرسنهي گرسنه بمانم
بگذار از تشنگي بسوزم
بگذار بميرم و هلاک شوم
پيش از آنکه دستي برآورم
و از پيالهاي بنوشم
که تو آن را پر نکردهاي
يا از ظرفي بخورم
که تو آن را متبرک نساختهاي
جبران خليل جبران
من همان اندازه
دلواپس شادماني تو ام
که تو
دلواپس شادماني من
اگر تو خاطري آسوده نداشته باشي
من هم آسوده خاطر نخواهم بود .
جبران خليل جبران
جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
با خويشتن در جنگم
از خود عبور مي کنم
تو آن سوي من ايستاده اي
و لبخند مي زني
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
مي دانم .
جبران خليل جبران
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي ارزيد
من خودم بودم دستي که صداقت ميکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسيد
من خودم بودم هر پنجره اي
که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
و خدا ميداند بي کسي از ته دلبستگي ام پيدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گيسوي بلند
و نه آلوده به افکار پليد
من به دنبال نگاهي بودم
که مرا از پس ديوانگي ام ميفهميد
آرزويم اين بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چيره به شفافي صبح
به خودم مي گفتم
تا دم پنجره ها راهي نيست
من نمي دانستم
که چه جرمي دارد
دستهايي که تهي ست
و چرا بوي تعفن دارد
گل پيري که به گلخانه نرست
روزگاريست غريب
تازگي ميگويند
که چه عيبي دارد
که سگي چاق رود لاي برنج
من چه خوشبين بودم
همه اش رويا بود
و خدا مي داند
سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بود
جبران خليل جبران
من به خاطر شادماني تو
بسيار شادمانم
براي تو
شادماني شکلي از آزادي است ..
زندگي نمي تواند
با تو
جز با مهر و شيريني
جور ِ ديگري رفتار کند
تو با زندگي
جز با مهر و شيريني
رفتار نکرده اي .
جبران خليل جبران
من لبان خويش را با آتشي مقدس تطهير کردم
تا از عشق سخن بگويم
اما وقتي دهان گشودم
زبانم بند آمده بود .
پيش از آن که عشق را بشناسم
عادت داشتم نغمه هاي عاشقانه سر دهم
اما شناختن را که آموختم
کلمات در دهانم ماسيد
و نوا هاي سينه ام در سکوتي ژرف فرو افتادند .
جبران خلیل جبران
من لبان خويش را با آتشي مقدس تطهير کردم
تا از عشق سخن بگويم
اما وقتي دهان گشودم
زبانم بند آمده بود .
پيش از آن که عشق را بشناسم
عادت داشتم نغمه هاي عاشقانه سر دهم
اما شناختن را که آموختم
کلمات در دهانم ماسيد
و نوا هاي سينه ام در سکوتي ژرف فرو افتادند .
جبران خلیل جبران
هنوز بدرود نگفته اي ، دلم برايت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زماني از من دور باشي
هر وقت که کاري نداري انجام دهي
تنها به من بيانديش
من در روياي تو شعر خواهم گفت
شعري درباره چشم هايت
و دلتنگي
جبران خليل جبران
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت