كه در قافيه سرخ يك خون بپذيرد پايان
مسيح چارميخ ابديت يك تاريخ است.
و انسان هائي كه پا در زنجير
به آهنگ طبل خون شان مي سرايند تاريخ شان را
حواريون جهانگير يك دينند.
و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام
رضاي خود روئي را مي خشكاند
بر خر زهره دروازه يك بهشت.
و قطره قطره هر خون اين انساني كه در برابر من ايستاده است
سيلي ست
كه پلي را از پس شتابندگان تاريخ
خراب مي كند
و سوراخ هر گلوله بر هر پيكر
دروازه ئي ست كه سه نفر صد نفر هزار نفر
كه سيصد هزار نفر
از آن مي گذرند
رو به برج زمرد فردا.
و معبر هر گلوله بر هر گوشت
دهان سگي ست كه عاج گرانبهاي پادشاهي را
در انواليدي مي جود.
و لقمه دهان جنازه هر بي چيز پادشاه
رضاخان!
شرف يك پادشاه بي همه چيز است.
و آن كس كه براي يك قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن كس كه براي يك لقمه در دهان و سه نان در كف
و آن كس كه براي يك خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه يك تاريخ چنان كند كه تو كردي، رضا خان
نامش نيست انسان
نه، نامش انسان نيست، انسان نيست
من نمي دانم چيست
به جز يك سلطان
آب کمجو. تشنگی آور به دست!
مولای روم
آفتاب، آتشِ بیدریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرزِ هر نگاه.
بر درگاهِ هر ثُقبه
سایهها
روسبیانِ آرامشاند.
پیجوی آن سایهی بزرگم من که عطشِ خشکْدشت را باطل میکند.
چه پگاه و چه پسین،
اینجا
نیمروز
مظهرِ «هست» است:
آتشِ سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازهی امکان بر باران بسته است
شن از حُرمتِ رود و بسترِ شنپوشِ خشکْرود از وحشتِ «هرگز» سخن میگوید.
بوتهی گز به عبث سایهیی در خلوتِ خویش میجوید.
ای شبِ تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزِ دیگرگونهای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینشِ تو
بیدادی رفته است:
تو زنگیِ زمانی.
۲
کنارِ تو را ترک گفتهام
و زیرِ این آسمانِ نگونسار که از جنبشِ هر پرنده تهیست و هلالی
کدر چونان مُردهماهیِ سیمگونهفلسی بر سطحِ بیموجاش میگذرد
به بازجُستِ تو برخاستهام
تا در پایتختِ عطش
در جلوهیی دیگر
بازت یابم.
ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش میسنجم.
در این سرابچه
آیا
زورقِ تشنگیست
آنچه مرا بهسوی شما میراند
یا خود
زمزمهی شماست
و من نه بهخود میروم
که زمزمهی شما
به جانبِ خویشم میخواند؟
نخلِ من ای واحهی من!
در پناهِ شما چشمهسارِ خنکی هست
که خاطرهاش
عُریانم میکند.
۱۸ خردادِ ۱۳۳۹
چابهار
با آیدا،
در ستایشِ بانوی «مادر»
با خوشههای یاس آمده بودی
تأییدِ حضورت
کس را به شانه بر
باری نمینهاد.
بلورِ سرانگشتانت که ده هِلالَکِ ماه بود
در معرضِ خورشید از حکایتِ مردی میگفت
که صفای مکاشفه بود
و هراسِ بیشهی غُربت را
هجا به هجا
دریافته بود.
میخفتی
میآمدیم و میدیدیم
که جانت
ترنمِ بیگناهیست
راست همچون سازی در توفانِ سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمیدهد:
کلافی سردرخویش
گشوده میشود،
نغمهیی هوشرُبا
که جز در استدراکِ همگان
خودی نمینماید
نگاهت نمیکردیم، دریغا!
به مایهیی شیفته بودیم که در پسِ پُشتِ حضورِ مهتابیات
حیات را
به کنایه درمییافت.
کی چنین بربالیده بودی ای هِلالکِ ناخنهایت دهبار بلورِ حیات!
به کدام ساعتِ سعد
بربالیده بودی؟
آذرِ ۱۳۶۸